سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

عشق بی پایان

روزهای تکراری من

  من وارد هفته نهم بارداری شدم و یکم حالم بهتره. حداقلش اینه که دردام اینقدری نیست که منو     از حال   ببره.حالا دیگه مامان جون رفته خونشون چون دیگه خسته شده بود و یکم خیالش از من     راحت   شد. بیشتر   روزا بابا جون از رستوران واسه نهار غذا میگیره.بعضی وقتا خاله زری میاد     واسمون درست میکنه.   خیلی کم پیش میاد خودم اشپزی کنم. صبح ها بابا حسن ساعت هفت           میره سر کار تا ساعت دو....بعدش میاد خونه   نهار میخوریم. یکم استراحت میکنه دوباره ساعت     پنج میره تا هشت. اخه عزیزم بانکی که باب...
17 بهمن 1392

اولین دیدار

  سلام یکی یدونه مامان.امروز نوبت غربال گری داشتم گلم.خیلی استرس داشتم.اول با دایی رضا     جون رفتیم آزمایشگاه دانش.اونجا یکم خون از مامانی گرفتن تا ازمایش کنن.بعد رفتیم     سونوگرافی.خانوم منشی گفت باید قبل از سونوگرافی سه تا لیوان دلستر بخورم.با اینکه میل به     خوردنش نداشتم از استرسی که داشتم نفهمیدم اون سه تا لیوان و چه طوری خوردم و کی     تموم شد.خلاصه نوبتم شدو رفتم تو اتاق سونو.همش زیر لب ذکر میگفتم و از خدا می خواستم     سالم باشی.وقتی آقای دکتر دستگاهو روسکمم چرخوند باورم نمی شد که اون چیزی میبینم     حقیقت داشت...
17 بهمن 1392

کوچولوی من پسره

سلام پسره گلم. معلومه این روزا حسابی روبه راهی.این حسو دارم چون خیلی تو شکم مامان   شیطونی میکنی. خیلی وقته نیومدم و واست چیزی ننوشتم.آخه هم بی حوصله بودم هم کلی   مشغله داشتم ولی یه عالمه واست خرید کردم. ایشالله اتاقتو که چیدم عکساشو واست   میزارم.راستییییی نی نی   خاله منصوره دنیا اومد. تو 35 هفتگی ولی شکر خدا سالمه. پسر       قشنگم قول بده به موقع بیای   بغلم باش؟   خیلی دوست دارم عشقم.   اینم عکس محمد رضای خاله منصوره که خییلی نازو معصوم       ...
17 بهمن 1392

اتاق ساده ی پسر من

 پسر قشنگم هر روز شیرین تر از روز قبل میشی.  کلی باهات حرف دارم.  یه شب میآیم و همه رو      واست مینویسم.  یادته گفته بودم چندتا عکس از اتاقت برات میزارم؟  اینم اون چندتا عکس از اتاقت نفس     مامان.  من اتاقت و ساده چیدم تا انشالله خودت که بزرگ شدی با سلیقه خودت مرتبش کنی.  انشاالله     که پسرم 120 ساله شه...                               ...
17 بهمن 1392

چهار ماهگی فسقلیه من

سلام عروسک قشنگم.الان که دارم واست مینویسم ساعت 1 صبح. مامان با اینکه خسته ست اصلا      خواب نداره . امشب خاله زری اومد خونمون و تورو برد حموم . توی حموم خیلی گریه کردی آخه حسابی     خواب داشتی. الانم شیر خوردی و راحت خوابیدی . پسر عزیز تر از جونم ، بیست و سوم این ماه که بهمن     هست  چهار ماهت تموم میشه. شبها و روزها مثل برق و باد میگذره . انگار همین دیروز بود که تورو     گذاشتن توی بغلم و من واسه ی اولین بار وجود قشنگتو با همه ی وجودم حس کردم.     حرکت ها و دست و پا زدنات حسابی تغییر کرده. من و بابایی رو خیلی خوب میشناسی.همیشه صبح ...
17 بهمن 1392

نصیحت های مادرانه!

پسرم ، مامان واسه ی تو حرفایی داره...   گاهی باید رد شد ، باید گذشت...گاهی باید در اوج نیاز نخواست...گاهی باید کویر شد ، باهمه ی      تشنگی      منت هیچ ابری را نکشید...گاهی برای بودن باید محو شد ، باید نیست شد... گاهی برای بودن باید نبود ،     گاهی باید چترت را برداری و رهسپار کوچه هایی بشی که خیلی وقته رهگذری ازش عبور نکرده...گاهی      باید نباشی...!     پسر گلم یادت باشه در همه حال از خدا...     .     .     .     برای همسایه ات که نانت را...
17 بهمن 1392

استرس منو بابا و همه

استرس منو بابا و همه     بیست و یک اسفند بود.خیلی دلدرد و کمر درد داشتم.طوری که همش دراز میکشیدمو و استراحت میکردم.تا     اینکه ساعت دوازده شب بعد از اینکه از توالت اومدم یه چیزی شبیه خون دیدم.سریع بابا حسنو     صدا زدمو   شروع کردم گریه کردن. من خیلی ترسیده بودم.حسن همش منو دلداری میدا د تا     ارومم کنه ولی فایده     نداشت و من از گریه کردن دست بر نمی داشتم. خلاصه زنگ زدم به مامان جونی و اون سریع       با دایی صادق و زندایی     اومدن خونمون. بعدش ...
16 بهمن 1392