سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

عشق بی پایان

یه روز کسل کننده!

1393/1/5 5:32
نویسنده : فاطمه
572 بازدید
اشتراک گذاری

صبح بیست و هشت اسفند 1392 :

 

هوا خیلی سرد بود

. صدای باد اعصابم و خورد کرده بود رفتم پشت پنجره و دیدم که سرتاسر آسمونو ابر پوشونده...خیلی

 

خوشحال شدم آخه مطمین بود بارون میاد...

من عاشق روزهای بارونی ام...

 

فردای اون شب، عید بود. بابا جون مثل هر سال باید اون شب تا صبح محل کارش میموند.

 

یکم خونه رو مرتب کردم ......اصلا حوصله نداشتم...کاملا بی انگیزه بودم و یه حس بی تفاوتی نسبت به

 

همه چی توی وجودم بود

.خاله زری زنگ زد و گفت که شما رو ببرم خونه ی اونا تا بتونم به کارام

 

برسم...این شد که لباساتو پوشوندم و خودمم حاضر شدم و زنگ زدم آژانس اومد جلوی در خونه و

 

با هم دیگه رفتیم خونه ی خاله زری...ساعت یک و نیم ظهر بود.شما رو گذاشتم پیش خاله جون و کلی

 

ازش عذر خواهی کردم که مزاحمشون شدیم آخه نگه داشتن توی شیطون وقت و حوصله میخواد ...خاله

 

جون با اینکه خودش خیلی کارداشت مسولیت شما رو قبول کرد  و منم رفتم آرایشگاهDownload bath & wc 4Download bath & wc 1

Download bath & wc 8Download bath & wc 10

 

...اونجا خیلی وقتم

 

گرفته شد ...باد خیلی شدیدی میزد طوری که اصلا نمیشد یه لحظه هم توی خیابون موند

.خلاصه اومدم خونه ی خاله تا شما رو بگیرم و بریم خونه ی خودمون...ولی زری نزاشت که بیایم

 

خونه...تصمیم گرفتیم که اون کارای موندشو انجام بده تا باهم بریم بیرون آخه هم اون یکم خرید داشت

 

هم من میخواستم واسه بابا جون پیراهن بخرم....ساعت 7 شب بود...شما شیر خوردی و خوابیدی

 

داداش پیمان پیش شما موند و من و خاله رفتیم خرید.Download shopping 7Download shopping 11

..حسابی بارون میومد و همه جا خیس بود...چه

 

 

حس خوبی داشتم...بعد از مدت ها زیر بارون خیس شدم...بوی خاک بارون خورده وجودمو تازه کرد...تازه

 

اون موقع بود که یکم حالم بهتر شد ....

 

بعد از اینکه واسه بابا حسن دوتا پیراهن خریدم با خاله رفتیم بانک تا اونا رو بدم بابا جون بپوشه تا اگه

 

خوب نباشه ببرم واسه ی تعویض...ولی خوشبختانه کاملا اندازه بود و بابا حسن اونارو قبول کرد...

 

بعد از اینکه خاله خرید کرد برگشتیم خونه...

 

شما هم از خجالت همه در اومده بودی و حسابی گریه کرده بودی...

 

ساعت 12:30 شب با پیمان و پویا اومدیم خونه ی خودمون...

 

من و پیمان اتاقت رو مرتب کردیم ...هفت سین عید رو آماده کردیم و تو و پویا خوابیدین.

 

چه روز کسل کننده ای بود...

 

با کلی خستگی ساعت 3:30 صبح خوابیدم.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)