سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

عشق بی پایان

تاخیر مامان تو وبلاگ شما پسره گلم

1393/1/26 13:41
نویسنده : فاطمه
606 بازدید
اشتراک گذاری

 

الان که دارم واست مینویسم کنار بابا حسن خوابیدی. نمیدونی که چقدر دوستت دارم.خیلی

 

 

وقته که چیزی ننوشتم.تقریبا 4ماه میشه و تو چند روز میشه که دو ماهگیتو تموم کردی. آخه اون

 

 

موقع که توی شکم من بودی خیلی حالم بد بود. اواخر ماه هفتم بارداری بود که رفتم خونه مامان

 

 

جون و تا اون روزی که میخواستی دنیا بیای اونجا موندم.مامانجونی مهربون واسه من و شما

 

 

خیلی زحمت کشید و من همش درحال خوردن و استراحت کردن بودم و به سختی از جام بلند

 

 

میشدم آخه خییییلی ورم داشتم حتی نفس کشیدن واسم سخت شده بود....روزها به همین

 

 

شکل میگذشت و دردای منم شروع شده بود...

 

 

23 مهر ساعت 12 شب بود. اون شب خاله ی من اومده بود خونه مامان جون . من حالم خوب

 

 

نبود و توی اتاق مامان جونی روی تخت خوابیده بودم.همش با خودم میگفتم این دردا ماه درده و

 

 

باید تحمل کنم آخه تو باید 10 آبان به دنیا میومدی و واسه اومدنت 2 هفته زود بود. تا اینکه کاسه

 

 

صبرم لبریز شد و به مامان جون و خاله گفتم. خاله گفت که: دختر تو که همین الاناست که بچت

 

 

به دنیا بیاد زود حاضر شو بورو زایشگاه. با این حرف خاله توی دلم لرزید و حسابی ترسیده بودم.

 

 

ساعت 12:30 مامان جون به خاله زری زنگ زد. خاله زری با عمو حسن و بابایی اومدن دنبالم و

 

 

رفتیم زایشگاه. اونجا ازمن نوار درد گرفتن. ولی منفی بود و درد زایمان نداشتم . با همون درد

 

 

اومدم خونه خودمون.ولی عزیزم ، من تا صبح از شدت درد گریه کردم و بابا حسن کنارم نشست و

 

 

 

 

 

اصلا نخوابید.ساعت 7 بابا رفت سر کار.منم زنگ زدم به پیمان "پسر خاله زری" تا بیاد پیشم تنها

 

 

 

 

نباشم. وقتی خاله زری صدای لرزونه منو از پشت تلفن شنید اونم اومد خونمون و گفت: زود باش

 

 

حاضر شو بریم زایشگاه ، دکترت داره یک هفته میری مرخصی . توی این یک هفته با این حالت

 

حتما زایمان میکنی اونوقت مجبور میشی بری زیر دست یه دکتر دیگه.

 

 

عزیز مامان ، من چون خیلی ورم داشتم نفس کشیدن واسم سخت شده بود و کلیه هام هم

 

 

درد گرفته بود.بیشتر از این نمیتونستم شمارو توی دلم نگه دارم آخه دیگه واسه ی من و شما

 

 

خطرناک میشد.

 

 

جلاصه اول با بدبختی و درد و گریه رفتم حموم.بدش به خاله جون رفتیم زایشگاه. خوشبختانه

 

 

دکتر ستاری خودش زایشگاه بود. دوباره ازم نواره درد گرفتن.وای وای...مثبت شده بودو قلب

 

 

کوچولوی تو هم تند تند میزد.

 

 

دکتر ستاری گفت که منو واسه عمل آماده کنن و باید امروز تورو از توی دلم بیاره بیرون.

 

 

نمیدونی که چقدر استرس داشتم.همه ی بدنم میلرزید و همش از ترس میرفتم دستشویی.

 

 

وقتی گان پوشیدم رفتم تا از خاله منصوره و خاله زری خداحافظی کنم.کلی پیش اونا گریه کردمو

 

 

میگفتم من میترسم برم اتاق عمل. اونا هم منو دلدلری دادنو خاله منصوری منو بوسید و من از

 

 

اونا جدا شدم و رفتم اتاق عمل.

 

 

خوشبختانه موقع عمل هیچ مشکلی پیش نیومد و اصلا ترس نداشت و وقتی صدای گریه تورو

 

 

شنیدم کلی قربون صدقت رفتم و بعد از 5 دقیقه تورو آوردن و من دیدمت. خییییلی سفید بودی و

 

 

خخخخخخخخخخخیییییییییلی ورم داشتی.

 

 

دیگه واست تعریف نکنم که این 2 روز توی بیمارستان به من و خاله زری چه گذشت. از بس درد

 

 

داشتم و اتفاقا به مخدر هم بدنم حساسیت نشون داد و بدو بدتر شد. طفلک خاله زری پدرش

 

 

دراومد .

 

 

تا 10 روز بد از زایمان یا آمبولانس جلوی در بود یا پرستار میومد سرم وصل میکرد خلاصه اصلا

 

 

خاطره خوبی از زایمان ندارم. الان که دارم مینویسم موهای تنم بلند میشه.

 

 

-------------------------------------------------------------------------------

 

 

هنوز که هنوزه و الان که شما دو ماهته خاله زری خیلی به من کمک میکنه تا بتونم از پس تو

 

 

وروجک بر بیام آخه خیلی گریه میکنی و دل دردای زیادی داری.ولی شکر خدا نسبت به روزای اول

 

 

خیلی بهتری

 

 

باید من و تو و بابا حسن هزار بار از خاله جون ممنون باشیم. یه جورایی داره واست مادری میکنه

 

 

عزیزم.

 

 

عاشقتم نفس مامان

 

 

شب بخیر

 1روزه

 

3روزه

 

1روزه

 

 



پسندها (2)

نظرات (2)

مامان آرمیتا
23 مهر 93 8:09
تولدت مبارک عزیزم انشاالله همیشه سالم وصالح باشی
مامان راضیه
23 مهر 94 16:04
قشنگ ناز خاله تولدت مبارک باشه..انشالا خدا هیچ وقت لبخند را از لبانت نگیره...میبوسمت خوشحال میشم به دختر کوچولوی منم سر بزنین