سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

عشق بی پایان

استرس منو بابا و همه

1392/11/16 12:02
نویسنده : فاطمه
130 بازدید
اشتراک گذاری

استرس منو بابا و همه

 

 

بیست و یک اسفند بود.خیلی دلدرد و کمر درد داشتم.طوری که همش دراز میکشیدمو و


استراحت میکردم.تا

 

 

اینکه ساعت دوازده شب بعد از اینکه از توالت اومدم یه چیزی شبیه خون دیدم.سریع بابا حسنو

 

 

صدا زدمو

 

شروع کردم گریه کردن. من خیلی ترسیده بودم.حسن همش منو دلداری میداد

تا

 

 

ارومم کنه ولی فایده

 

 

نداشت و

من از گریه کردن دست بر نمی داشتم. خلاصه زنگ زدم به مامان جونی و اون سریع

 

 

 

با دایی صادق و زندایی

 

 

اومدن خونمون. بعدش رفتیم اورژانس زایشگاه. اونجا با دکترم تماس گرفتن و دکتر قلی بیکی

 

 

 

گفت باید برم

 

 

سونوگرافی واژینال.من که حسابی ترسیده بودمو همش گریه میکرمو حسابی درد میکشیدم

 

 

 

اصلا قبول

 

 

نکردم.خیلی ها گفتن نرم سونو...چون تو خیلی کوچولو بوی و ممکن بود با اون سونوی

 

 

مستقیم، تورو از دست

می دادم. همه ی دکترا هم رفته بودن تعطیلات عید و من به

 

 

هیچ دکتری دسترسی نداشتم.خلاصه با

 

 

مشورت کادر بیمارستان تصمیم گرفتم استراحت مطلق داشته باشم.خاله زری هم زنگ زد به

 

 

 

دوستش

 

 

که ماما بود ازش مشورت خواست و اون گفت از شیاف استفاده کنم تا تو کوچولوی نازم سرجات

 

 

 

 

 

محکم

 

 

 

 

 

بمونی.عید سال 92 بدترین عیدی بود که پشت سر گذاشتم.آخه همش درد داشتم گریه میکردم


و نا امید بودم.یادمه یه روز صبح زود از شدت دلدرد از خواب بلند شدم واز شدت همون درد فشارم

 

 

اومد پایین و از حال رفتم بعد بابا جون و مامان جونی با اب قند و ماساژ دادن حالمو جا اوردن.تا 

 

 

اینکه هفتم عید ، اون لکه ها که من و همه رو نگران کرده بود به خون تبدیل شد و او موقع بود که

 

 

من همون یه ذره امید هم که داشتم از دست دادم.سریع زنگ زدیم به یکی از سونوگرافی

 

 

 

های

شاهرود. خوشبختانه دکتر سونوگراف از تعطیلات اومده بود. اون روز من همراه بابا و

 

 

 

مامانجونی و

 

 

خاله زری و حسن اقا شوهر خاله زری رفتیم شاهرود برای سونوگرافی تا از سلامت تو شیطون

 

 

وروجک باخبر شیم.زمانی که نوبتم شد همش به خاله میگفتم توروخدا واسم دعا

 

 

 

کن.اخه من 

 

 

فکر میکردم تو سر جات شکل نگرفتی و این خون ها به خاطر بارداریه غیر طبیعیه.خلاصه روی

 

 

تخت دراز کشیدمو اقای دکتر دستگاه و روی شکمم چرخوند و گفت جنین سر جاشه و حتی

 

ضربان قلب منظم هم داره و شش هفته و سه روزه هست.وااااایییی اون لحظه همه دنیارو

 

 

داده 

بودن به من و من از خوشحالی چشام برق میزد.بلاخره همه باخبر شدن و یه نفس

 

 

 

راحت

کشیدن و خدارو شکر کردن.

 

همون روز رفتم مطب دکتر ستاری و تشکیل پرونده دادم و دکتر بعد از یک معاینه داخلی دردناک برام به

 

 

مدت 2 هفته شیاف تجویز کرد و استراحت مطلق داد.

 

 

مامان جون هم زحمت کشید یک ماه و نیم که من در حال استراحت بودم اومدن خونمون تا بهتر

 

 

به من رسیدگی کنه. طفلک با اون همه کمر درد و پادرد واسمون غذا درست

 

 

 

میکرد خونه رو تمیز

 

 

 

میکرد و همش به من دلداری میداد و حرفای امیدوارکننده میزدو

 

 

 

دیگه از جزییات نگم که چقدر درد داشتم و درد داشتم و درد.

 

 

بیست و یک فرردین بود که اون خون ها به کل از بین رفت و من کلی خدارو شکر کردم که

 

 

 

تورو

 

 

برامون حفظ کرد و این لیاقت و داد که من با تمام وجودم حس مادر شدن و با ارامش خاطر درک

کنم.

خدایا ازت ممنونممممممممم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)