اتاق ساده ی پسر من
پسر قشنگم هر روز شیرین تر از روز قبل میشی. کلی باهات حرف دارم. یه شب میآیم و همه رو واست مینویسم. یادته گفته بودم چندتا عکس از اتاقت برات میزارم؟ اینم اون چندتا عکس از اتاقت نفس مامان. من اتاقت و ساده چیدم تا انشالله خودت که بزرگ شدی با سلیقه خودت مرتبش کنی. انشاالله که پسرم 120 ساله شه... ...
نویسنده :
فاطمه
4:00
چهار ماهگی فسقلیه من
سلام عروسک قشنگم.الان که دارم واست مینویسم ساعت 1 صبح. مامان با اینکه خسته ست اصلا خواب نداره . امشب خاله زری اومد خونمون و تورو برد حموم . توی حموم خیلی گریه کردی آخه حسابی خواب داشتی. الانم شیر خوردی و راحت خوابیدی . پسر عزیز تر از جونم ، بیست و سوم این ماه که بهمن هست چهار ماهت تموم میشه. شبها و روزها مثل برق و باد میگذره . انگار همین دیروز بود که تورو گذاشتن توی بغلم و من واسه ی اولین بار وجود قشنگتو با همه ی وجودم حس کردم. حرکت ها و دست و پا زدنات حسابی تغییر کرده. من و بابایی رو خیلی خوب میشناسی.همیشه صبح ...
نویسنده :
فاطمه
3:59
نصیحت های مادرانه!
پسرم ، مامان واسه ی تو حرفایی داره... گاهی باید رد شد ، باید گذشت...گاهی باید در اوج نیاز نخواست...گاهی باید کویر شد ، باهمه ی تشنگی منت هیچ ابری را نکشید...گاهی برای بودن باید محو شد ، باید نیست شد... گاهی برای بودن باید نبود ، گاهی باید چترت را برداری و رهسپار کوچه هایی بشی که خیلی وقته رهگذری ازش عبور نکرده...گاهی باید نباشی...! پسر گلم یادت باشه در همه حال از خدا... . . . برای همسایه ات که نانت را...
نویسنده :
فاطمه
3:57
امیر حسین من در قاب فانتزی ها
استرس منو بابا و همه
استرس منو بابا و همه بیست و یک اسفند بود.خیلی دلدرد و کمر درد داشتم.طوری که همش دراز میکشیدمو و استراحت میکردم.تا اینکه ساعت دوازده شب بعد از اینکه از توالت اومدم یه چیزی شبیه خون دیدم.سریع بابا حسنو صدا زدمو شروع کردم گریه کردن. من خیلی ترسیده بودم.حسن همش منو دلداری میدا د تا ارومم کنه ولی فایده نداشت و من از گریه کردن دست بر نمی داشتم. خلاصه زنگ زدم به مامان جونی و اون سریع با دایی صادق و زندایی اومدن خونمون. بعدش ...
نویسنده :
فاطمه
12:02
خرید اولین لباس ها
عزیز دلم با اینکه هنوز نمیدونم شما دختری یا پسری ولی مامان عجله داره و هی وسوسه میشه که واست لباس بخره . اینم چندتا از لباسایی که واسه عزیزتر از جونم خریدم. ...
نویسنده :
فاطمه
11:52