سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

عشق بی پایان

حضورشیرین تو،توی زندگی دونفره وپرازعشق من وبابا

1392/11/17 4:09
نویسنده : فاطمه
450 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزی میگذشت که همش سرگیجه داشتم. توی دهنم همش تلخ بود و نمیدونستم چی باید

 

 

 

بخورم تا خوب شه. دلم یهو درد میگرفت و خوب می شد. من و خاله منصوره ، بوتیک لباس

 

 

 

مجلسی زنونه داشتیم.دقیقا اواخر اسفند بود و نزدیکای عید.خاله جون توی دلش یه نی نی داشت و به

 

   

خاطر شرایط و حال بدش اصلا نمی تونست بیاد مغازه کمک من.به خاطر همین مامان

 

 

جون و زندایی جون میومدن کمکم میکردن.البته من کاره زیادی ازم بر نمیومد چون که هم دلدردای

 

 

ناگهانی داشتم هم سرگیجه شدید.خلاصه من به جای اینکه بهتر بشم بدتر میشدم و اصلا علتشو

 

 

نمیدونستم.تا اینکه وسوسه شدمو اولین تست بارداریو امتحان کردم. دقیقا یادمه سیزده اسفند بود. من

از تست استفاده کردم و با بی توجهی رفتم تو اشپزخونه تا به کارام برسمو ناهار درست

 

 

کنم.بعد از پنج دقیقه که گذشت با خودم گفتم که برم تست و بندازمش توی سطل اشغال.وقتی در

 

 

توالتو باز کردم باورم نمیشد.چشامو بازتر کردمو همش تستو میبردمش عقب و میاوردمش

 

 

جلو.خدای من دارم چی میبینم.قلبم تند تند میزد و دستم میلرزید. اخه باورم نمیشد

 

 

کوچولوی من با این سرعت به دعوت منو بابایی جواب مثبت بده. به خاطر اینکه مطمین شم یه

 

 

 

تست دیگه استفاده کردم.....بازم مثبت بود.کلی قربون صدقت رفتمو فدای تو کوچولوی ریز تر از

 

 

مرواریدم شدم...بعدش اولین کاری کردم به بابایی اس ام اس دادم"فکر کنم ما داریم سه نفر

 

 

 

میشیم"بابایی اصلا باورش نمیشد.تا اینکه وقتی از سر کار اومد براش تعریف

 

 

کردمو تستارو نشونش دادمو اونم وجودتو باور کرد

 

 

و کلی دوتایی ذوق کردیم 

 

حضورشیرین تو،توی زندگی دونفره وپرازعشق من وبابا

چند روزی میگذشت که همش سرگیجه داشتم. توی دهنم همش تلخ بود و نمیدونستم چی باید بخورم تا خوب شه. دلم یهو درد میگرفت و خوب می شد. من و خاله منصوره ، بوتیک لباس مجلسی زنونه داشتیم.دقیقا اواخر اسفند بود و نزدیکای عید.خاله جون توی دلش یه نی نی داشت و به خاطر شرایط و حال بدش اصلا نمی تونست بیاد مغازه کمک من.به خاطر همین مامان جون و زندایی جون میومدن کمکم میکردن.البته من کاره زیادی ازم بر نمیومد چون که هم دلدردای ناگهانی داشتم هم سرگیجه شدید.خلاصه من به جای اینکه بهتر بشم بدتر میشدم و اصلا علتشو نمیدونستم.تا اینکه وسوسه شدمو اولین تست بارداریو امتحان کردم. دقیقا یادمه سیزده اسفند بود. من از تست استفاده کردم و با بی توجهی رفتم تو اشپزخونه تا به کارام برسمو ناهار درست کنم.بعد از پنج دقیقه که گذشت با خودم گفتم که برم تست و بندازمش توی سطل اشغال.وقتی در توالتو باز کردم باورم نمیشد.چشامو بازتر کردمو همش تستو میبردمش عقب و میاوردمش جلو.خدای من دارم چی میبینم.قلبم تند تند میزد و دستم میلرزید. اخه باورم نمیشد کوچولوی من با این سرعت به دعوت منو بابایی جواب مثبت بده. به خاطر اینکه مطمین شم یه تست دیگه استفاده کردم.....بازم مثبت بود.کلی قربون صدقت رفتمو فدای تو کوچولوی ریز تر از مرواریدم شدم...بعدش اولین کاری کردم به بابایی اس ام اس دادم"فکر کنم ما داریم سه نفر میشیم"بابایی اصلا باورش نمیشد.تا اینکه وقتی از سر کار اومد براش تعریف کردمو تستارو نشونش دادمو اونم وجودتو باور کرد

و کلی دوتایی ذوق کردیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)