آخه تو چرا مریض شدی؟!
عشق مامان سلام گلم.
دو سه روز بود که اصلا حال نداشتی و همش از چشمات و بینی و دهنت آبریزش داشتی .همش گریه
میکردی و به سختی شیر میخوردی. چهار شنبه خاله زری اومد خونمون و باهم رفتیم خونه ی مامان
جونی. چون محیط واست عوض شده بود یکم سر حال شدی ولی موقت بود و دوباره شروع
کردی به گریه کردن...کلافه شده بودم ، نمیدونستم باید چیکارت کنم ...دکتر هم که نرفته بودیم چون تا
اون موقع شب حالت بد نبود و چشات به اون شدت قرمز نشده بود... خلاصه همین که داشتم با
دستمال اشکای نازتو پاک میکردم متوجه شدم دستمال صورتی شد حس کردم خونه و واقعا هم بود!
کلی گریه کردم و همه ی وجودم شده بود استرس...سریع لباساتو پوشوندم و با خاله جون رفتیم خونه و
از اونجا همراه بابا حسن رفتیم دکتر...البته دکتر عمومی ، چون اون موقع شب پزشک اطفال از کجا گیر
میاوردیم ، فردا هم پنج شنبه بود و متاسفانه پزشک اطفال ویزیت نمیکرد.
دکتر واست پماد و قطره نوشت و من تا شنبه طبق دستورش واست استفاده کردم ولی خوب که نشدی
هیچ ، سرفه کردنات هم شروع شد.دیروز شنبه بود . عصر که بابا جون اومد خونه باهم رفتیم مطب دکتر
شهیدی همونجا که پرونده ی پزشکی داشتی. دکتر گفت حسابی سرما خوردی و پلکات و بینی و گلوت
عفونت داره... خلاصه واست شربت چرک خشک کن و دوتا قطره واسه چشات و داروهای سرماخوردگی
نوشت و اومدیم خونه...از وقتی این داروهارو استفاده کردی شکر خدا چشات خوب شده و روبه راه
تری...الهی مامان فدای اون چشای نازت...فدای اون بیتابی کردنات ، فدای اون اشک ریختنات...اصلا
طاقت ندارم ببینم اینجوری مریض شدی...دیگه سرما نخوری ها باشه؟
خدا جون اگه من بی توجهی میکنم تو مراقب پسرم باش.