سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

عشق بی پایان

آخه تو چرا مریض شدی؟!

عشق مامان سلام گلم.   دو سه روز بود که اصلا حال نداشتی و همش از چشمات و بینی و دهنت آبریزش داشتی .همش گریه   میکردی و به سختی شیر میخوردی. چهار شنبه خاله زری اومد خونمون و باهم رفتیم خونه ی مامان   جونی. چون محیط واست عوض شده بود یکم سر حال شدی ولی موقت بود و دوباره شروع   کردی به گریه کردن...کلافه شده بودم ، نمیدونستم باید چیکارت کنم ...دکتر هم که نرفته بودیم چون تا   اون موقع شب حالت بد نبود و چشات به اون شدت قرمز نشده بود... خلاصه همین که داشتم با   دستمال اشکای نازتو پاک میکردم متوجه شدم دستمال صورتی شد حس کردم خونه و واقعا هم بود!   کلی گریه کردم و همه ی و...
12 اسفند 1392

اولین باری که سوار رورویک شدی

سلام نفس من. سلام پسر من   طبق معمول امشب حوصلت سر رفته بود و همش نق میزدی. بس که من و بابا جون شما رو تو خونه راه   بردیم و توی اتاقت بردیمو آوردیم خسته شدیم. تا اینکه تصمیم گرفتم رورویک تو از اتاقت بیارم بیرون و تورو   بشونم توش... اولش تصور میکردم که اصلا خوشت نیاد ، ولی وقتی تورو گذاشتم توش از خوشحالی کلی   دست و پا زدی و همش به من و بابا جون نگاه میکردی و میخندید...وای که چقدر واسم لذت بخش بود تو   اونجوری میخندیدی...چقدر واسم لذت بخش بود پای کوچیکتو میزدی به سرامیک و یه عالمه میرفتی عقب   ولی انقدر توی رورویک ریزه میزه بودی که مجبور شدم اون پارچه ای رو که توی 2 ماهگ...
12 اسفند 1392

اولین مهمونی تو خونه ی ما بعد از دنیا اومدن تو پسر شیطون

عزیزکم چند وقتی بود که تصمیم داشتیم سر یه فرصت مناسب دایی جونا و خاله جونا و مامان جونی رو   واسه ی شام دعوت کنیم تا بیان خونمون. دوشب پیش دایی مهدی جون همراه زندایی و امیر سجاد از   گرگان اومدن دامغان.منم فرصت رو غنیمت شمردم و از همه خواستم که شام بیان خونمون...   شیرینم ولی تو اصلا پسر خوبی نبودی و از اول تا آخر غر زدی و الکی گریه میکردی. خاله زری هم مجبور   میشد تورو ببره توی اتاقت تا سرگرمت کنه آخه فقط توی اتاق خلوت ، آروم بودی...اینکه نشد گلکم... مگه   میشه مهمونی نریم یا مهمونی نگیریم؟اولین بارت نیست که این کارارو میکنی.هروقتم که میخوایم   مهمونی بریم غصم میگیره چو...
3 اسفند 1392

اولین حرف های پسریه من

عزیز دلم وقتی واسه اولین بار اولین کلمات و به زبون آوردی ، از ذوقم جوری بوسیدمت که دردت اومد و یه   کوچولو گریه کردی ... حالا ببخشید عروسک من ، مامانه دیگه ، بعضی وقتا یه کارایی میکنه که خودشم   پشیمون میشه! آخه دست خودم نیست وقتی میگی ( آآآاآآ.......اوووووووب....اووووو و.....) دلم یه جوری    میشه ، اون لحظه واقعا خوردنی میشی.   امیر حسین درحال صحبت کردن با درو دیوار اتاقش:     بدون شرح!   ...
3 اسفند 1392

حرف هایی برای پدرم ، درس هایی برای پسرم

    آقا جون عزیزم وقتی به این باور میرسم که شش ساله از پیشمون رفتی ، توی سینم پر     میشه از حسرت .     حسرت اون روزایی که با لبخند آرومت ، با دستای مهربونت ، آروم میکشیدی روی موهامو       میگفتی:     ماه تی تیه من!     خیلی زود رفتی . هنوزم به وجود پر صلابتت  نیاز داشتم.     -------------------------------------------------------------------------------------------------------------     پدرم   میخواهم با اشکهایم گلی بپرورم به رنگ خون دل و به قامت هزار...
30 بهمن 1392

حرف هایی برای مادرم ، درس هایی برای پسرم

    مامان جونم وقتی به زحمتهایی که واسم کشیدی فکر میکنم ، از اون نگاه مهربونت خجالت     میکشم.   به دستهای زحمت کشیدت بوسه های عشق میزنم.     مادر! تو جانانه جام بلای ما را نوشیدی و لباس رنج و محنت ما را پوشیدی، اینک، حریر محبت   فرزندانت را بپوش و شربت شهد عشق آنان را بنوش.   --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------   مادرم، دوست دارم چون کبوتری بر پنجره قلبت بنشینم و بال فروتنی بر زمین بیفکنم.      دوست دارم که زلال ک...
30 بهمن 1392

دل نوشته های من1

  چهار راه مفید برای رسیدن به آرامش:   نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا     نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا   نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا   .................................................................................................. سلام عسلم ، شیرین تر از شکرم       خوبی مامانی؟ الان که داری این مطالب و میخونی چند سالته نفسم؟... اصلا نمیدونم به اون مرحله   رسیدی که بتونی خیلی از چیزارو درک کنی یا نه ، به هر حال ، بگذریم...   خدای مهربونم ،یکم باهات حرف دارم...
17 بهمن 1392

حضورشیرین تو،توی زندگی دونفره وپرازعشق من وبابا

چند روزی میگذشت که همش سرگیجه داشتم . توی دهنم همش تلخ بود و نمیدونستم چی باید       بخورم تا خوب شه . دلم یهو درد میگرفت و خوب می شد. من و خاله منصوره ، بوتیک لباس       مجلسی زنونه داشتیم.دقیقا اواخر اسفند بود و نزدیکای عید.خاله جون توی دلش یه نی نی داشت و به       خاطر شرایط و حال بدش اصلا نمی تونست بیاد مغازه کمک من.به خاطر همین مامان     جون و زندایی جون میومدن کمکم میکردن.البته من کاره زیادی ازم بر نمیومد چون که هم دلدردای     ناگهانی داشتم هم سرگیجه شدید.خلاصه من به ج...
17 بهمن 1392

گرفتن ازمایش خون و مراجعه به پزشک زنان

بعد از اینکه به بابا جون خبر اومدنتو گفتم سریع زنگ زدم به خاله زری به اونم     گفتم.خاله جون کلی خوشحال شد و هنوز نیومدی یه عالمه نازت کرد       . اونم کمتر از سه سوت مامان جونی و خاله منصوره رو باخبر کرد و اونا هم زنگ زدن کلی     خوشحالی کردن خلاصه طی روزهای بعد عمه صدیقه و عمه طاهره جون از     شمال زنگ زدنو همه باهم خشحالی کردیم     امروز 15 اسفنده و من جواب ازمایش باداری که مثبت بوده رو بردم پیش خانم دکتر قلی بیکی      اونم شرایطمو یاداشت کرد و واسه بعد از تعطیلات عید یه سونو...
17 بهمن 1392