سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

عشق بی پایان

اولین باری که سوار رورویک شدی

سلام نفس من. سلام پسر من   طبق معمول امشب حوصلت سر رفته بود و همش نق میزدی. بس که من و بابا جون شما رو تو خونه راه   بردیم و توی اتاقت بردیمو آوردیم خسته شدیم. تا اینکه تصمیم گرفتم رورویک تو از اتاقت بیارم بیرون و تورو   بشونم توش... اولش تصور میکردم که اصلا خوشت نیاد ، ولی وقتی تورو گذاشتم توش از خوشحالی کلی   دست و پا زدی و همش به من و بابا جون نگاه میکردی و میخندید...وای که چقدر واسم لذت بخش بود تو   اونجوری میخندیدی...چقدر واسم لذت بخش بود پای کوچیکتو میزدی به سرامیک و یه عالمه میرفتی عقب   ولی انقدر توی رورویک ریزه میزه بودی که مجبور شدم اون پارچه ای رو که توی 2 ماهگ...
12 اسفند 1392

اولین مهمونی تو خونه ی ما بعد از دنیا اومدن تو پسر شیطون

عزیزکم چند وقتی بود که تصمیم داشتیم سر یه فرصت مناسب دایی جونا و خاله جونا و مامان جونی رو   واسه ی شام دعوت کنیم تا بیان خونمون. دوشب پیش دایی مهدی جون همراه زندایی و امیر سجاد از   گرگان اومدن دامغان.منم فرصت رو غنیمت شمردم و از همه خواستم که شام بیان خونمون...   شیرینم ولی تو اصلا پسر خوبی نبودی و از اول تا آخر غر زدی و الکی گریه میکردی. خاله زری هم مجبور   میشد تورو ببره توی اتاقت تا سرگرمت کنه آخه فقط توی اتاق خلوت ، آروم بودی...اینکه نشد گلکم... مگه   میشه مهمونی نریم یا مهمونی نگیریم؟اولین بارت نیست که این کارارو میکنی.هروقتم که میخوایم   مهمونی بریم غصم میگیره چو...
3 اسفند 1392

اولین حرف های پسریه من

عزیز دلم وقتی واسه اولین بار اولین کلمات و به زبون آوردی ، از ذوقم جوری بوسیدمت که دردت اومد و یه   کوچولو گریه کردی ... حالا ببخشید عروسک من ، مامانه دیگه ، بعضی وقتا یه کارایی میکنه که خودشم   پشیمون میشه! آخه دست خودم نیست وقتی میگی ( آآآاآآ.......اوووووووب....اووووو و.....) دلم یه جوری    میشه ، اون لحظه واقعا خوردنی میشی.   امیر حسین درحال صحبت کردن با درو دیوار اتاقش:     بدون شرح!   ...
3 اسفند 1392

حرف هایی برای پدرم ، درس هایی برای پسرم

    آقا جون عزیزم وقتی به این باور میرسم که شش ساله از پیشمون رفتی ، توی سینم پر     میشه از حسرت .     حسرت اون روزایی که با لبخند آرومت ، با دستای مهربونت ، آروم میکشیدی روی موهامو       میگفتی:     ماه تی تیه من!     خیلی زود رفتی . هنوزم به وجود پر صلابتت  نیاز داشتم.     -------------------------------------------------------------------------------------------------------------     پدرم   میخواهم با اشکهایم گلی بپرورم به رنگ خون دل و به قامت هزار...
30 بهمن 1392

حرف هایی برای مادرم ، درس هایی برای پسرم

    مامان جونم وقتی به زحمتهایی که واسم کشیدی فکر میکنم ، از اون نگاه مهربونت خجالت     میکشم.   به دستهای زحمت کشیدت بوسه های عشق میزنم.     مادر! تو جانانه جام بلای ما را نوشیدی و لباس رنج و محنت ما را پوشیدی، اینک، حریر محبت   فرزندانت را بپوش و شربت شهد عشق آنان را بنوش.   --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------   مادرم، دوست دارم چون کبوتری بر پنجره قلبت بنشینم و بال فروتنی بر زمین بیفکنم.      دوست دارم که زلال ک...
30 بهمن 1392

دل نوشته های من1

  چهار راه مفید برای رسیدن به آرامش:   نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا     نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا   نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا   .................................................................................................. سلام عسلم ، شیرین تر از شکرم       خوبی مامانی؟ الان که داری این مطالب و میخونی چند سالته نفسم؟... اصلا نمیدونم به اون مرحله   رسیدی که بتونی خیلی از چیزارو درک کنی یا نه ، به هر حال ، بگذریم...   خدای مهربونم ،یکم باهات حرف دارم...
17 بهمن 1392

حضورشیرین تو،توی زندگی دونفره وپرازعشق من وبابا

چند روزی میگذشت که همش سرگیجه داشتم . توی دهنم همش تلخ بود و نمیدونستم چی باید       بخورم تا خوب شه . دلم یهو درد میگرفت و خوب می شد. من و خاله منصوره ، بوتیک لباس       مجلسی زنونه داشتیم.دقیقا اواخر اسفند بود و نزدیکای عید.خاله جون توی دلش یه نی نی داشت و به       خاطر شرایط و حال بدش اصلا نمی تونست بیاد مغازه کمک من.به خاطر همین مامان     جون و زندایی جون میومدن کمکم میکردن.البته من کاره زیادی ازم بر نمیومد چون که هم دلدردای     ناگهانی داشتم هم سرگیجه شدید.خلاصه من به ج...
17 بهمن 1392

گرفتن ازمایش خون و مراجعه به پزشک زنان

بعد از اینکه به بابا جون خبر اومدنتو گفتم سریع زنگ زدم به خاله زری به اونم     گفتم.خاله جون کلی خوشحال شد و هنوز نیومدی یه عالمه نازت کرد       . اونم کمتر از سه سوت مامان جونی و خاله منصوره رو باخبر کرد و اونا هم زنگ زدن کلی     خوشحالی کردن خلاصه طی روزهای بعد عمه صدیقه و عمه طاهره جون از     شمال زنگ زدنو همه باهم خشحالی کردیم     امروز 15 اسفنده و من جواب ازمایش باداری که مثبت بوده رو بردم پیش خانم دکتر قلی بیکی      اونم شرایطمو یاداشت کرد و واسه بعد از تعطیلات عید یه سونو...
17 بهمن 1392

روزهای تکراری من

  من وارد هفته نهم بارداری شدم و یکم حالم بهتره. حداقلش اینه که دردام اینقدری نیست که منو     از حال   ببره.حالا دیگه مامان جون رفته خونشون چون دیگه خسته شده بود و یکم خیالش از من     راحت   شد. بیشتر   روزا بابا جون از رستوران واسه نهار غذا میگیره.بعضی وقتا خاله زری میاد     واسمون درست میکنه.   خیلی کم پیش میاد خودم اشپزی کنم. صبح ها بابا حسن ساعت هفت           میره سر کار تا ساعت دو....بعدش میاد خونه   نهار میخوریم. یکم استراحت میکنه دوباره ساعت     پنج میره تا هشت. اخه عزیزم بانکی که باب...
17 بهمن 1392

اولین دیدار

  سلام یکی یدونه مامان.امروز نوبت غربال گری داشتم گلم.خیلی استرس داشتم.اول با دایی رضا     جون رفتیم آزمایشگاه دانش.اونجا یکم خون از مامانی گرفتن تا ازمایش کنن.بعد رفتیم     سونوگرافی.خانوم منشی گفت باید قبل از سونوگرافی سه تا لیوان دلستر بخورم.با اینکه میل به     خوردنش نداشتم از استرسی که داشتم نفهمیدم اون سه تا لیوان و چه طوری خوردم و کی     تموم شد.خلاصه نوبتم شدو رفتم تو اتاق سونو.همش زیر لب ذکر میگفتم و از خدا می خواستم     سالم باشی.وقتی آقای دکتر دستگاهو روسکمم چرخوند باورم نمی شد که اون چیزی میبینم     حقیقت داشت...
17 بهمن 1392